دختر ناز نازی
اون روز عینک بابایی رو به چشمت زدی و تلوزیون نگاه می کردی هر چی بهت گفتم نکن فایده نداشت و همون آش بود و همون کاسه ای شیطون اون روز هوس کیک درست کردن کردی و اصرار کردی و منم چاره ای نداشتم و قبول کردم نتیجه تلاشت جارو زدن و نظافت هورسان اینم لحظه ای که غرق تلوزیونی و بعدش غرق کتاب شدی ایشون هورسان هستن و دارن با رنگها بازی می کنن ...
نویسنده :
مامان جون
23:04